دلم براي کسي تنگ است که آفتاب صداقت را

.

.

.

به ميهماني گلهاي باغ مي آورد

 

و گيسوان بلندش را به بادها مي داد

 

و دستهاي سپيدش را به آب مي بخشيد

 

دلم براي کسي تنگ است

 

که چشمهاي قشنگش را

 

به عمق آبي درياي واژگون مي دوخت

 

و شعرهاي خوشي چون پرنده ها مي خواند

 

دلم براي کسي تنگ است

 

که همچو کودک معصومي

 

دلش براي دلم مي سوخت

 

و مهرباني را نثار من مي کرد

 

دلم براي کسي تنگ است

 

که تا شمال ترين شمال با من رفت

 

و در جنوب ترين جنوب با من بود

 

کسي که بي من ماند

 

کسي که با من نيست

 

کسي که . . .

 

- دگر کافي ست.

  

 

                      حميد مصدق                    

+تهیه شده توسط طاهر در شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, و ساعت 0:8 |
To fall in love

عاشق شدن

 

To laugh until it hurts your stomach

.آنقدر بخندي كه دلت درد بگيره

 

To find mails by the thousands when you return from a

vacation.

بعد از اينكه از مسافرت برگشتي ببيني

هزار تا نامه داري

 

To go for a vacation to some pretty place.

براي مسافرت به يك جاي خوشگل بري

 

To listen to your favorite song in the radio.

به آهنگ مورد علاقت از راديو گوش بدي

 

To go to bed and to listen while it rains outside.

به رختخواب بري و به صداي بارش بارون گوش بدي

 

To leave the Shower and find that

the towel is warm

از حموم كه اومدي بيرون ببيني حو له ات گرمه !

 

To clear your last exam.

آخرين امتحانت رو پاس كني

 

To receive a call from someone, you don't see a

lot, but you want to.

كسي كه معمولا زياد نمي بينيش ولي دلت

مي خواد ببينيش بهت تلفن كنه

 

To find money in a pant that you haven't used

since last year.

توي شلواري كه تو سال گذشته ازش استفاده

نمي كردي پول پيدا كني

 

To laugh at yourself looking at mirror, making

faces.

براي خودت تو آينه شكلك در بياري و

بهش بخندي !!!

 

Calls at midnight that last for hours.

تلفن نيمه شب داشته باشي كه ساعتها هم

طول بكشه

 

To laugh without a reason.

بدون دليل بخندي

 

To accidentally hear somebody say something good

about you.

بطور تصادفي بشنوي كه يك نفر داره

از شما تعريف مي كنه

 

To wake up and realize it is still possible to sleep

for a couple of hours.

از خواب پاشي و ببيني كه چند ساعت ديگه

هم مي توني بخوابي !

 

To hear a song that makes you remember a special

person.

آهنگي رو گوش كني كه شخص خاصي رو به ياد شما

مي ياره

 

To be part of a team.

عضو يك تيم باشي

 

To watch the sunset from the hill top.

از بالاي تپه به غروب خورشيد نگاه كني

 

To make new friends.

دوستاي جديد پيدا كني

 

To feel butterflies!

In the stomach every time

that you see that person.

وقتي "اونو" ميبيني دلت هري

بريزه پايين !

 

To pass time with

your best friends.

لحظات خوبي رو با دوستانت سپري كني

 

To see people that you like, feeling happy

.كساني رو كه دوستشون داري رو خوشحال ببيني

 

See an old friend again and to feel that the things

have not changed.

يه دوست قديمي رو دوباره ببينيد و

ببينيد كه فرقي نكرده

 

To take an evening walk along the beach.

عصر كه شد كنار ساحل قدم بزني

 

To have somebody tell you that he/she loves you.

يكي رو داشته باشي كه بدونيد دوستت داره

 

remembering stupid

things done with stupid friends.

To laugh .......laugh. ........and laugh ......

يادت بياد كه دوستاي احمقت چه كارهاي

احمقانه اي كردند و بخندي

و بخندي و ....... باز هم بخندي

 

These are the best moments of life....

اينها بهترين لحظه‌هاي زندگي هستند

Let us learn to cherish them.

قدرشون رو بدونيم

 

"Life is not a problem to be solved, but a gift to be enjoyed"

زندگي يك هديه است كه بايد ازش لذت برد

نه مشكلي كه بايد حلش كرد

چاپلين مي گويد :

وقتي

زندگي 100 دليل براي گريه كردن

به تو نشون ميده

تو 1000 دليل براي خنديدن

به اون نشون بده

+تهیه شده توسط طاهر در شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, و ساعت 0:8 |
زندگيت هرچه كه باشد با آن روبرو شو و آن را در آغوش بگير، از آن دوري مكن و به نامهاي سخت و درشتش مخوان؛ زندگي آنقدر بد نيست كه تو هستي.((ثورو ويك))

كيست كه نداند مردان بزرگ از درون كاخهاي فرو ريخته به قصد انتقام بيرون مي آيند؛ انتقام از خراب كننده. ندايي در درونم مي گفت : برخيز، ايران تو را فراخوانده است و برخواستم.((نادر شاه افشار))

+تهیه شده توسط طاهر در شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, و ساعت 0:8 |

تو چشای کسی که تمام عشقت رو ازت دزدید و بجاش یه زخم همیشگی رو قلبت هدیه داد زول بزنی و بجای این که لبریزه کینه و نفرت شی حس کنی که هنوزم دوسش داری


 وقتی پشتت برسه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه اما مجبور باشی بخندی تا نفهمه که هنوزم دوسش داری


چقدر سخته تو دوستش داشته باشی ولی اون بهت بخنده

+تهیه شده توسط طاهر در شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, و ساعت 0:8 |
یاد آن روز که در صفحه شطرنج دلت شاه عشق بودمو با کیش رخت مات شدم

+تهیه شده توسط طاهر در شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, و ساعت 0:8 |

یکی از غذاخوری های بین راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود:


شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد.


راننده ای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوش جان کرد.


بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود، ولی دید....

که خدمتگزار با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است.


با تعجب گفت: مگر شما ننوشته اید که پول غذا را از نوه من خواهید گرفت؟!


خدمتگزار با لبخند جواب داد: چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت،


ولی این صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست


+تهیه شده توسط طاهر در شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, و ساعت 0:8 |
خدا هست

         پس شادی هست

                   پس معرفت هست

                                 پس عشق هست

                                              پس رزق هست

                                                            پس وفا هست

                                                                       پس من هم هستم

باید کلی کف کنین با حرفی که زدم.ببینین چقدر روحییم بالاست.توی شرایط خوبی نیستم ولی بازم میگم شکر.من تسلیم نمیشم.هورررررررررررااااااااا

راستی شعر و ور بالا رو خودم گفتما....

+تهیه شده توسط طاهر در شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, و ساعت 0:8 |
هرکه در زندگي نانش نخورند چون بميرد نامش نبرند. «سعدي»
--------------------------------------------------------
عفو در قدرت، نشانه ي دليري است. «بوعلي سينا»
--------------------------------------------------------
در فضائل هيچ فضيلتي کاملتر از فضيلت عدالت نيست. «خواجه نصير طوسي»
--------------------------------------------------------
خنده بدن را چاق می كند، گریه روح را. جملات قصار استاد امجد
--------------------------------------------------------

+تهیه شده توسط طاهر در شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, و ساعت 0:8 |
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.

هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.
او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد ...

و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند
و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد
و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر
اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد
که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند
او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت
و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.

چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.

+تهیه شده توسط طاهر در شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, و ساعت 0:8 |
استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است

+تهیه شده توسط طاهر در شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, و ساعت 0:8 |
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد


Powered By
LoxBlog.COM


ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 8
بازدید کل : 1105
تعداد مطالب : 12
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1